سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

چند
روزی از خونه بیرون نیومدم.نمیدونستم با این اتفاق چه جوری برخورد
کنم.وقتی فکرش رو میکردم حالم دگرگون میشد و زار زار گریه میکردم. اصلا
وقتی به یاد اون میافتادم دست خودم نبود بی اراده اشک از گوشه ی چشمم جاری
میشد.

همه چیز به باد رفته بود..

عمرم...

جوونی من...

زندگی آیندم...

انگار دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم...

این آخریا امیدوار شده بودم..

 خیلی احساس شادی میکردم.فکر میکردم دارم خوشبخت ترین آدم دنیا میشم!!

یه آرامشی داشتم خیلی زیبا بود.

تازه فهمیدم اون دلشوره هام الکی نبوده.

دکترا گفته بودن ممکنه دیگه برا همیشه ...

-          وای خدا..

-          آخه چرا؟؟

-          چرا باید اون؟ چرا من؟ من که گناهی نکرده بودم.

-          من که فال حافظ گرفتم و "یوسف گمگشته باز آید به کنعان..." اومد.

-          من که باهات قرار گذاشته بودم...

-          من که بهت گفته بودم چقدر دوستش دارم..

-          خدایا اگه به خاطر من اینجوری شده جون منو بگیر و بزار اون زندگی کنه

دیگه حتی فکر کردن به اون برام سخت شده بود.به حدی رسیده بودم که میخواستم خود کشی کنم.

آره..

اتفاقی که نباید میافتاد،افتاده بود.

وقتی یه نفر میشه تموم زندگیت،اونم کسی که حتی یه بار کلمه دوستت دارم رو ازش نشنیده باشی،اونم از تو نشنیده باشه،

فقط روی احساسی که معلوم نبود درست بود یا نبود.

من فقط حدس میزدم دوستم داره..

چقدر احمقانه!!

همون روزی که زنگش زدم و گوشیش خاموش بود،

همون روز توی بیمارستان بوده.

 همون لحظه ها که من داشتم باهاش تماس میگرفتم و دلشوره داشتم ،همه ی فامیل خبر مرگش رو شنیده بودن!!

ادامه دارد.....






نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/10/28 توسط احمد
قالب وبلاگ