سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

 

  موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مردمزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش باخوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :کاش یک غذای حسابی باشد .‍اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت : توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود . موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدشد .سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکربود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ،صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلندشد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .او درتاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .» مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.اما هرچه صبرکردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمدمی کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ،میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزهامی گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ،در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زوددر روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند.بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش
نداشتند !

و اینکه....
اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد

 



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/11/18 توسط احمد
قالب وبلاگ