آموخته ام که . . .(درس زندگی)
آموخته ا م…… بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست.
آموخته ام …… وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام …… تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تو مرا . شاد کردی .
آموخته ا م… داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .
آموخته ام …… که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .
آموخته ام …… که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .
آموخته ا م...… که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام …… که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .
آموخته ام …… که پول شخصیت نمی خرد .
آموخته ام …… که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام …… که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام …… که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام …… که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام.......که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام …… که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم..
آموخته ا م…… که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام …… که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام …… که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام …… که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی.
اموخته ام ..... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس دلیلی ندارد که من بیندیشم که می توانم همه چیزرا در یک روز به دست بیاورم.
آموخته ام .......که زندگی سناریویی ست که من می توانم با ایفای ماهرانه و زیبای نقش خود اثری با شکوه وماندگار از خود در ذهن زمان باقی بگذارم.
آموخته ام که زندگی را از طبیعت یاد بگیرم ؛ چون بید متواضع باشم؛ چون سرو راست قامت، چون صنوبر صبور؛ چون بلوط مقاوم، چون رود روان، چون خورشید با سخاوت، چون ابر باکرامت، چون کوه استوار، چون اقیانوس آرام و چون مهتاب روشنی بخش باشم.
و بلاخره آموخته ام معنی زندگی و امید به آینده در جلوه های دنیائی آن نیست بلکه به شکوه انتظاری ست که قلبم را تسخیرکرد
و آموخته ام در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست برخیز تابگریند....
دوستان خوبم امیدوارم همه مون یادبگیریم روی زمین چگونه زندگی کنیم.
سلام ایندفه یکی از شعرای خودمو براتون نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد.
تنها شدم تو لحظه هام
کجایی ای همه کسم؟
نفس می دونی که کجام؟
برای تو دلواپسم؟
شبا میشینم یه گوشه توی اتاقک دلم
زل می زنم به گلدونم
نیستی گل شمدونی ام؟؟
اتاقکم سرده بیا
بیا پناهه من بشو
که این هوا بدون تو
گرفته بوی درد و غم
دلم نفس که میکشه
تازه نمیشه حاله من
نمی دونم شاید که من
اصلا نفس داره دلم؟؟؟
هان ای خدا
هوای من پیش توبود
خدا هوامو من میخوام
خدا هوامو پس بده
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم جلوی درب ورودی مسجد وایساده اما داخل نمیره. به گنبد خیره شده بود. انگار پردهی اشکی چشماشو پوشونده بود و اجازه نمیداد هیج جا رو غیر از گنبد که توی هالهای از نور غرق بود رو ببینه. کفشاشو در آورد و به یه دستش داد و دل فیروزهایشو هم گذاشت توی یه دست دیگش و آروم آروم به طرف گنبد به راه افتاد.حواسم بود که مبادا گم بشه به خاطر همین دستش رو گرفتم و هر جا میرفت با هاش میرفتم. اما اون چشم از گنبد فیروزهای برنمیداشت.
انگار داشت دنبال چیزی میگشت.به طرف چاه عریضه به راه افتادیم.چیزی نداشت
که توی چاه بندازه. همون اطراف یه جایی روی زمین پیدا کرد و نشستیم. از
اونجا میشد گنبد رو به
راحتی تماشا کرد. این قدر محو تماشا بود که اصلا یادش رفته بود که کیه و
کجا هست!!! ازش پرسیدم: "اگه برای فرج آقا از خودش کمک بخوایم یعنی اون
واسطه میشه تا دعای ما به عرش برسه؟" سری تکون داد و گفت: "نمیدونم".
توی دلش پر از غم و غصه بود اما نمیخواست من بویی ببرم به خاطر همین از
بچههایی حرف میزد که سال قبل با هم بودن و حالا به هر دلیلی اینجا
نیستن. اسم تک تک دوستاشو برای آقا آورد. برای همهی دوستاش از آقا چیزای
خوب خواست. پرسید: "چرا این گنبد فیروزهای کبوتر نداره؟ حتی بقیع با
اینکه گنبد نداره ولی کبوتر داره. اصلا همهی گنبدا کبوتر دارن."
جواب دادم: "آخه این گنبد تنها گنبدیه که واسه یه امام زندهاس." همون موقع یه صدا توی گوشم زمزمه کرد: "پس شماها اینجا چه کارهاید؟!!!"
ای منتظر غمگین مباش، قدری تحمل بیشتر گردی بپاشد در افق گویا سواری می رسد
و چه سخت است انتظار آمدنت کشیدن.......
وتنها به امید وصال توست که زنده ایم........
یا مهدی ادرکنی