سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

  • نویسنده: محمد یزدانی
    جمعه 25/10/1388 ساعت 4:0 عصر
    بعد از 3هفته که توی بیمارستان بستری بود من حتی به فکر عیادت رفتن هم نیافتادم.

    دیگه
    کم کم بی خیال شده بودم.گفتم دیگه بهش فکر نمیکنم وتو این روزا وقتی از سر
    کار می اومدم میرفتم با دوستام تفریح که فراموش کنم. یه جورایی تو ذهنم
    بود و کم کم برام یه کابوس شده بود.

    پیش خودم گفتم خوب شد که قبلا بهش نگفته بودم دوستش دارم.وگرنه چی میشد؟ حالا مجبور بودم پای اون بشینم.وای چقدر سخت بود.

    اما گاهی هم باز به حال و هوای روزای گدشته برمیگشتم که دوستش داشتم .اما من تصمیم گرفته بودم که دیگه بهش فکر نکنم.

    خودم که به ملاقاتش نرفتم اما مامانم چندباری رفته بود. تعریف که میکرد دلم خیلی براش میسوخت .

    میگفت:"
    که اصلا نمیتونه حرف بزنه یعنی اصلا نمیخاد با کسی حرف بزنه.بغضی توی گلوش
    نشسته که اصلا با کسی حرف نمیزنه.هر وقت هم حرف میزنه میگه کاش من میمردم
    و همش گریه میکنه.همه ی فامیل باشنیدن این حرفا گریه میکردن. بابا و
    مامانش هم که دیگه از بس گریه کردن چندین بار بستری شدن تو همون
    بیمارستان. اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش اومده ، دختره ی بیچاره، خدا
    ازشون نگذره، هم این دختر رو بدبخت کردن هم خونوادش رو"

    لابلای
    حرفاش یه چیزی گفت که دلم آتیش گرفت. مامانم گفت:" نمیدونم چه قسمتی بود.
    این همه خواستگار رو رد کرد، این پسره آخر باری دیگه خیلی پیله کرده بود
    ،هی میرفت خواستگاری، اما دیگه حتی پیداش هم نشد. عجب مردمی پیدامیشن..
    مامانش میگفت باهاش خیلی صحبت کردیم تازه داشت راضی میشد،نمیدونم چرا به
    همه جواب رد میداد"

    تا این حرف رو شنیدم یهو نفسم بند اومد.

    بعد از همه ی حرفای مامانم ،بابام گفت:"سعید فردا میخایم بریم عیادت،میای؟"

    خیلی
    جا خوردم.زبونم بند اومد .شروع کردم به اِن و مِن کردن که نه وآ ره و اگه
    شد و کار دارم و.ببینم و ..... یهو مامانم گفت:"زشته مادر، یعنی
    اقوامیم.یه سر بیا فردا بزن خوبیت نداره.مادرش چندبار سراغت رو گرفت و
    حالت رو پرسیده."

    باترس ولرز وعجله بلند شدم از پیش اونا رفتم.

    بغضی
    گلوم رو گرفت.رفتم توی اتاق در رو بستم و باز هم گریه کردم اما مطمئن
    نبودم که حدسم درسته یا نه.اما اگه درست باشه ؟ اون وقت چی؟

    بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن پیش خودم گفتم نمیرم.فردا هم قرار میزارم با بچه

    ها میرم یه جایی که دستشون بهم نرسه که به زور منو ببرن.

    فرداش
    وقتی رسیدم خونه،دیدم آماده شدن که برن و من یادم رفته بود که قرار بود از
    دستشون فرار کنم.اما اونا هم فکر کردن منم آماده ی رفتن شدم.

    خلاصه
    سرت رو درد نیارم به زور سوار شدم و تو راه هزار ویک فکر میکردم که چیکار
    کنم،هی با خودم کلنجار میرفتم و دلم شور میزند.خیلی سخت بود.تو پارکینگ که
    رسیدم وقتی همه پیاده شدن نتونستم پیاده بشم.گفتم شما برید من تو ماشین می
    مونم و با واکنش تند بابام مجبور شدم دنبالشون برم.وقتی رسیدم توی اتاقی
    که بستری بود دیگه سرم داشت میترکید.نفسم به شماره افتاده بود وقلبم که
    دیگه دست خودم نبود.چندباری سرم گیج رفت و دستم رو به دیوار گرفتم.

    وقتی
    رسیدیم تو اتاقش خیلی از اقوام بودن.البته زودتر از ما رسیده بودن. بغضی
    مرگبار بین همه حاکم بود . وقتی رفتم جلو دیدم رو تخت خوابیده و صورتش
    کامل پوشیده شده بود و یکی از دخترای فامیل بالای سرش بود و فقط نگاهش
    میکرد.چشمم فقط به اون بود که دیدم باباش با صدای مهربونی که بغضی بزرگ
    پشتش بود گفت "سلام آقا سعید" و به چشم خودم دیدم که با شنیدن صدای من
    رواندازش رو کامل رو صورتش کشید و پشتش رو به ما کرد و پچ پچ های اون
    دختره که زیر چشمی منو نگاه میکرد و در گوش اون میگفت منو دچار شک وشبهه
    کرد.مادرش هم خیلی منو تحویل گرفت.
     همه ی فامیل کم کم خداحافظی
    کردن.مامانم رفت پیشش یه کم باهاش صحبت کرد. من اصلا جلو نرفتم.تا اینکه
    مامانم بلند شد با مامان اون یه کاری انجام بدن و من نزدیک تختش
    شدم.مامانش با مامانم داشت حرف میزد وباباهامون هم  که رفتن بیرون.منم
    دیدم موقعیت خوبیه رفتم نزدیک تختش.خیلی سخت بود ولی تصمیم گرفتم حالش رو
    بپرسم.رفتم جلوتر ..

    باهزار دربدری تونستم خودم رو کنترل کنم و صدام رو از گلوم در بیارم وبا صدای لرزون گفتم":س س س سلام"

    ادامه دارد.....

    http://www.rahimionline.com/rahimi-content/themes/images/calligraphy/022.jpg




  • کلمات کلیدی : زازران، زازرون، عشق، شکست، سعید، بغض، مرگبار
  • نویسنده: صاحبدل
    جمعه 25/10/1388 ساعت 11:56 صبح
    به نام یگانه معبود عابدان!
    دوستان سلام
    مطلبی که میخونید،ارسالی از طرف نی نی خوب وبلاگ هست،
    که ضمن تشکر از ایشون،خواهش میکنم دقیق مطالعه نمائید باشد که متنبه وآگاه شویم...



    جرا بعضی مواقع....


    از سوسک میترسیم اما از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم


    ازعنکبوت میترسیم اما از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم


    از خفاش شب میترسیم اما از شبی که افکارمون خفاشی میشه نمیترسیم


    ازخوب سرخ نشدن سبزی قورمه میترسیم اما از سرخ کردن ادما از خجالت نمیترسیم


    ازجانیافتادن خورش میترسیم اما از اینکه هیچ کسی خودش نباشه نمیترسیم


    از دیر جوش اومدن اب برای چای میترسیم اما ازجوش اووردن خون ادما نمیترسیم


    ازلولو خورخوره های تو فیلما میترسیم اما ازهیولای نفس نمیترسیم


    ازتاریکی میترسیم اما از خاموش کردن اخرین شمع توی تاریکی نمیترسیم.


    ازگم شدن سکه هامون میترسیم اما ازسکه یه پول کردن دیگران نمیترسیم


    ازسرماخوردگی دوستامون میترسیم اما از سرخورده کردن دوستامون نمیترسیم


    ازشکستن لیوان میترسیم اما از شکستن دل ادما نمیترسیم


    از لکه دار شدن لباسای سفید میترسیم اما از کثیف شدن سفیدی روحمون نمیترسیم.


    ازخواب موندن میترسیم اما از عمری که همه به خواب سپری شد نمیترسیم


    ازوقت کم اوردن میترسیم اما از هدر دادن وقتی که داریم نمیترسیم


    ازدرس پرسیدن و امتحان دادن میترسیم اما از رد شدن تو امتحان اخری نمیترسیم


    از اینکه به ما خیانت کنند میترسیم اماازخیانت کردن به خودمون نمیترسیم


    ازاینکه دلمون بشکنه میترسیم اما از درب وداغون کردن دل ادما نمیترسیم


    از اینکه دلخورمون کنند میترسیم اما از دل خون کردن دیگران نمیترسیم


    ازگم کردن راه میترسیم اما از هیچ وقت به هیچ جایی نرسیدن نمیترسیم


    از خستگی سفر میترسیم اما از دست خالی رفتن و برگشتن نمیترسیم


    از اینکه نادیده گرفته بشیم میترسیم اما از اینکه نادیدنی ها رو نمیبینیم نمیترسیم


    از اینکه یه روز تموم بشیم میترسیم اما از این که تاریخ مصرفمون بگذره نمیترسیم


    از اینکه آدما فراموشمون کنند میترسیم اما از اینکه خدارو فراموش کنیم نمیترسیم...........



    یاعلی



    نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

    داستان مرد و شیطان

    داستان قشنگ شیطان ونمازگزار

     
    مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

    لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

    خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

    مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و

    در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش

    را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

    در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

    مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،

    از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

    مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

    ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

    در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

    مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

    مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

    مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

    شیطان در ادامه توضیح می دهد:

    ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

    وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

    خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

    و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

    به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

    باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

    بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

    داستان:

    کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید

    چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر

    دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

    این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

    اگر ارسال این پیام شما را به زحمت می اندازد یا وقتتان را زیاد می گیرد،

    پس آن کار را نکنید. اما پاداش آن را که زیاد است نخواهید گرفت. آیا آسان نیست

    که فقط کلید “ارسال” را فشار دهید و این پاداش را دریافت کنید؟



    نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

    ایمیلی از آخرت

    روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که این هتل

    به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد

    اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .

    در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری

    همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه

    به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند

    و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش

    زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

    گیرنده : همسر عزیزم
    موضوع : من رسیدم

    میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند

    و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم

    و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .

    امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه!!!



    نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

    کدامیک را سوار می کنید؟

    شما کدامیک را سوار می‌کنید ؟!

    یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت. پرسش این بود :
    شما
    در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه
    اتوبوس در حال عبور کردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
    یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
    یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید
    تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب
    خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید :

    پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید...

    ..........

    .........

    ........

    .......

    ......

    .....

    ....

    ...

    ..

    قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
    پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
    شما
    باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی
    است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
    شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

    از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود :
    سوئیچ
    ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه
    همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می‌مانیم.

    پاسخی
    زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه
    می‌پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ
    فکر نمی‌کند. چرا؟
    زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خودمان
    را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها،
    محدودیت ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات
    می‌توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم.
    تحلیل فوق را می‌توانیم در یک
    چارچوب علمی‌تر نیز شرح دهیم: در انواع رویکردهای تفکر، یکی از انواع تفکر
    خلاق، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می‌گیرد. در
    تفکر سنتی، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدودیت‌های محیطی
    خود، استفاده می‌کند و قادر نمی‌گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف
    خود را تحلیل کند. تفکر جانبی سعی می‌کند به افراد یاد دهد که در تفکر و
    حل مسائل، سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته، و از
    زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه
    کنند.
    در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت‌های خود را ببخشیم
    می‌توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم. شاید خیلی از پاسخ‌دهندگان به این
    پرسش، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای
    خود را به دست آورند. بنابراین چه چیزی باعث می‌شود نتوانند آن پاسخ خاص
    را ارائه کنند. دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند. یعنی
    محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی‌گذارند. اکثریت شرکت‌کنندگان خود
    را در این چارچوب می‌بینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که
    می‌توانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند، درباره پاسخ فکر
    نکرده‌اند.




    نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

    قدر مادرتان را بدانید

    My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    She cooked for students & teachers to support the family.
    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت

    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
    یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

    I was so embarrassed. How could she do this to me?
    خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

    I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

    The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
    روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
    فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

    So I confronted her that day and said, " If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just die?!!!"
    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی‌میری ؟

    My mom did not respond...
    اون هیچ جوابی نداد....

    I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
    حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

    I was oblivious to her feelings.
    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
    اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...

    I was happy with my life, my kids and the comforts
    از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

    Then one day, my mother came to visit me.
    تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren.
    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

    When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
    وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی‌خبر

    I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
    سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

    And
    to this, my mother quietly answered, "Oh, I"m so sorry. I may have
    gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
    اون به آرامی جواب داد: " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
    یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    So I lied to my wife that I was going on a business trip.
    ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
    بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

    My neighbors said that she is died.
    همسایه ها گفتن که اون مرده

    I did not shed a single tear.
    ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

    They handed me a letter that she had wanted me to have.
    اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

    "My dearest son, I think of you all the time. I"m sorry that I came to Singapore and scared your children.
    ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

    I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

    But I may not be able to even get out of bed to see you.
    ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

    I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

    As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye.
    به عنوان یک مادر نمی‌تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

    So I gave you mine.
    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
    برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

    With my love to you,
    با همه عشق و علاقه من به تو




    نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد
    <      1   2   3   4      >
    قالب وبلاگ