سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …   اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش …  همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت : چی میخوای نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت پ: هَمی ره گُوشت بده نِنه !
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت : پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه … بُدُم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه !
قصاب اشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن …
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر ؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره … سگ من این فیله هارو هم با ناز میخوره … سگ شما چجوری اینارو میخوره ؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه … شیکم گوشنه سَنگم مُخُوره …
جوون گفت نژادش چیه مادر؟
پیرزنه گفت: بهش مِیگن تُوله سَگِ دوپا نِنه …اینارا برای بچه هام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگت نگرفته بُودی ؟
جوون گفت: چرا !
پیرزن گفت: ما غِذای سَگ نِمُخُورم نِنه …
بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت!
قصابه شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده اقا … و از این خزعبلات … و من همینجور مات مونده بودم !!

 


نوشته شده در تاریخ شنبه 89/5/30 توسط احمد




دوباره شب شد و من بیقرارم

Connect کن، زود بیا، در انتظارم

بیا، من آمدم پای Messenger

شدم مسحور آوای Messenger

بیا Hard دلت را ما ببینیم

گلی از گنج Home Pageت بچینیم

بیا Icon نمای بینشانم

که من جز آدرس Mailت ندانم

بیا امشب کمی Online باشیم

و یا تا صبح تا Sun Shine باشیم

بیا «انگوری» بی تو غش کرد

و حتی Hard Diskش هم Crash کرد

بیا ای عشق Dot Com عزیزم

به پای تو Wها بریزم

مرا در انتظار خویش مگذار

و پا ز اندازه آن بیش مگذار

بیا ای حاصل Search جهانی

بیا اجرا کن آن File نهانی

بیا در دل تو را کم دارم امشب

حدودا 100 مگی غم دارم امشب

اگر آیی دعایت مینمایم

دعا تا بینهایت مینمایم

اگر آیی دعای من همین است

و یا نقل بمضمونش چنین است:

مبادا لحظهای DC شوی یار

جدا از پای آن PC شوی یار

مبادا نام ما را پاک سازی

و کاخ آرزو را خاک سازی

بمان تا جاودان اندر دل من

بمان تا حل شود هر مشکل من



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/5/27 توسط احمد

آیا می دانید؟
بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه.اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه .این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه! مادرتون رو دوست داشته باشید...برو پایین
http://kethry.files.wordpress.com/2008/02/mother_child_79.jpg

http://familiacatolica.no.sapo.pt/_borders/mary-jesus.jpg

http://www.pixdooni.com/wp-content/uploads/2010/06/Mothers-Day-Greeting-Cards-01.jpg

http://alvahab.persiangig.com/video/mother-child-seward2.jpg
زیباترین فرد روی زمین..

بهترین منتقد ما...

و قویترین حامی ما...

"مادر"



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/5/24 توسط احمد

 

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.  فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش

زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ? سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست

بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم!



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/5/14 توسط احمد
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان  را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد


نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89/5/11 توسط احمد
   1   2      >
قالب وبلاگ