چهل و پنج دقیقه ای می شد که در آن سوز سرما ایستاده بود.زن ?کنار جاده
منتظر کمک ایستاده بود. ماشین ها یکی پس از دیگری رد می شدند .انگار با آن
پالتوی کرمی اصلا توی برف ها دیده نمی شد .به ماشینش نگاه کرد که رویش
حسابی برف نشسته بود .شالش را محکم تر دور صورتش پیچید و کلاه پشمی اش را
تا روی گوش هایش کشید .یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستادو مرد جوانی از آن
پیاده شد.
.زن ، کمی ترسید اما بر خودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام
کرد و مشکلش را پرسید .زن توضیح داد که ماشین ، پنچر شده و کسی هم به کمک
اونیامده است .مرد جوان از اوخواست بیش از این در آن سرمای آزار دهنده
نماند و تا او پنچرگیری می کند زن در ماشین بماند .او واقعا از خداوند
متشکر بود که مرد جوان را برایش فرستاده است.
.
در ماشین نشسته بود
که مرد جوان تق تق به شیشه زد .زن پولی چند برابر پول پنچرگیری در مغازه
را که کنار گذاشته بود برداشت و از ماشین پیاده شد و بعد از اینکه از وی
تشکر کرد ، پول را به طرفش گرفت . مرد جوان ، با ادب ، پول را پس زد و و
گفت که این کار را فقط برای رضای خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت
:"در عوض ، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک می کند."
از هم خداحافظی کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اولین رستوران به راه افتاد.
از
فهرست غذای رستوران یکی را انتخاب کرده بود که زن جوانی که ماه های آخر
بارداری خود را می گذراند با لباس بسیار کهنه و مندرسی به طرفش آمد و با
مهربانی از او پرسید چه میل دارد. زن ، غذایی 80 دلاری سفارش داد و پس از
آنکه غذا را تمام کرد ، یک اسکناس صد دلاری به زن جوان داد..زن جوان رفت
تا بیست دلار بقیه را برگرداند.اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود.در عوض
، روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده می شد .زن جوان یادداشت را
برداشت.در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست دلاربه علاوه ی چهارصد دلار
زیر دستمال کاغذی برای وی گذاشته شده است تا برای زایمان دچار مشکل
نشود.یادداشت برای آن زن بود و در آخر نوشته شده بود:"سعی کن آخرین نفری
نباشی که کمک می کند.
شب
که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسیار محزون بود /و گفت که به خاطر پول
بیمارستان نگران است چون نزدیک زمان زایمان است و اون ها آهی در بساط
ندارند .زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد : درباره ی زنی با
پالتوی روشن که مبلغ کافی برای او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است...
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود.
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم
و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم.روزی قدری برنج به دست آوردیم
تا رفع گرسنگی کنیم.
مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به
درون بشقاب من ریخت
و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین
دروغی بود که به من گفت.زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را
تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود
میرفت.مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه
توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد
و دو ماهی را جلوی من گذاشت.
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً
خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و
میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا
میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم
بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟"
و این دروغ دومی بود که مادرم به من
گفت.قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم
که وسایل درس و مدرسه بخریم.
مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید
که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن
مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود
و من در منزل منتظرش بودم.از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو
پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم
که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای
فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به
من دروغ گفت.به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم
که مادرم با من بیاید.من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم
ایستاد.
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.مرا
در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که
خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم.
مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت.نگاهم به صورتش
افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر
بنوش."
گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم
به من گفت.بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که
تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.میبایستی تمامی نیازها را برآورده
کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش
نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد.وقتی مشاهده کرد که وضعیت
ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به
ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و
گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من
تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم.
بر این باور بودم که حالا وقت آن است که
مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم
به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای
مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت.
وقتی به او گفتم که این
کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد
و
گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این
ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه
یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس
رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.در رؤیاهایم آغازی جدید را
میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
به سفرها میرفتم. با مادرم تماس
گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.امّا او که نمیخواست مرا در
تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این
هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی
رسید.
به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در
کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله
بود.
همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده
است.وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که
همهء اعضاء درون را میسوزاند.سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که
من میشناختم.
اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و
گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که
مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و
دیگر هرگز برنگشود.جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن
را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند.این
نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی
میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند.همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به
خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش
نمایید.مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که
مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد
وقتی سارای 8 ساله شنید که پدر و مادرش درباره ی برادر کوچک ترش صحبت می کنند ، از صحبت های آنها فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. پدر آهسته به مادر گفت :« فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.» سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و قلک کوچکش را از زیر تخت بیرون آورد و آن را شکست ، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد : فقط ? دلار. آهسته از در پشتی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار کشید تا پزشک به او توجه کند ولی او سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه دختربچه 8ساله ای شود. دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی پزشک توجهی نمی کرد. حوصله سارا سررفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت . پزشک جاخورد و رو به دخترک کرد و پرسید :«چه می خواهی؟» دخترک جواب داد :« برادرم خیلی مریض است ، می خواهم معجزه بخرم.» پزشک با تعجب پرسید :« ببخشید ؟ ... » دخترک توضیح داد :« برادر کوچک من ، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد ؛ من هم می خواهم معجزه بخرم ، قیمتش چند است؟» پزشک گفت :« متأسفم دخترم ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم...» چشمان سارا پر از اشک شد و التماس کنان گفت :« شما را به خدا ، او خیلی مریض است ؛ بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد ، این هم تمام پول من است . من کجا می توانم معجزه بخرم ؟» مردی که در گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی به تن داشت از دخترک پرسید : « چقدر پول داری ؟» سارا تمام پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : « آه چه جالب ! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برای برادرت کافی باشد !!» بعد به آرامی دست او را گرفت و ادامه داد :« دوست دارم برادر و والدینت را ببینم .. فکر می کنم معجزه ی برادرت پیش من باشد. » آن مرد ، دکتر آرمسترانگ ، فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود . فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسربچه با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت :« از شما متشکرم . نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود . می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت جراحی از شما تشکر کرده و هزینه آن را پرداخت کنم. » دکتر لبخندی زد و گفت :« هزینه قبلا پرداخت شده و قیمت آن ? دلار بود !!»
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که این هتل
به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد
اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری
همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه
به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند
و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش
زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند
و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم
و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه!!!