سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

شرافت مردان

هیزم شکن

روزی،
وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش
افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید:
چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و
با یه تبر طلایی برگشت.
"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه"
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که
آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر
آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب
داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و
هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه
می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد
و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. "
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم
شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به
جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز
هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی
و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من
یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که
این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

ادیسون و سوختن آزمایشگاهش

ادیسون
در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت
و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود
هزینه می
  کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در
همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع
دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی
آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده
شود.

پسر
با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از
بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید
که پیر مرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن
حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.

پسر
تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین
شرایط عمرش به سر میبرد ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با
صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست!
  رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟  حیرت آور است!  من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است!   وای ! خدای من، خیلی زیباست!  کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر
تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟
چطـور می توانی؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت:  پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.  در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد

در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکــر می کنیم. الان موقع این کار نیست به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت! 

توماس
آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال
یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او
گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود

 

روحش شاد

نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

حکمت

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.  وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،
وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست.
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوشسیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست.

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید«چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنیدبه همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.  

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود .


ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است..

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

ز من مرنج ای شیخ

یک روز جوانی نزد روحانی مسجد رفت و از او پرسید: معنی این بیت از شعر حافظ چیست؟

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ         چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
روحانی
یک هفته مهلت خواست و بعد یک هفته جوان را فرا خواند و به او گفت: منظور
از پیر مغان حضرت علی (ع) و منظور از شیخ حضرت آدم است زیرا حضرت آدم وعده
کرد که از گندم نخورد اما خورد اما حضرت علی با آن که وعده نکرده بود هرگز
در دوران خلافت خود نان گندم نخورد و نان جو اختیار کرد

بعد
از مدتی روحانی مرد و سال بعد و در شب عاشورا به خواب جوان آمد و به او
گفت من پارسال برای تو تفسیری کرده ام که هنگامی که به این دنیا آمدم و
حقایق بر من آشکار شد معنی درست آن را دریافته ام:

منظور
از پیر مغان امام حسین (ع) است و منظور از شیخ حضرت ابراهیم است چرا که
حضرت ابراهیم وعده کرد که اسماعیل را قربانی کند اما حضرت حسین (ع) با آن
که وعده نکرده بود تمام فرزندان خود را در عاشورا و در راه خدا قربانی کرد

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد
من مشسیبشتی. مشسیبتش برای اولین بار پیام میگذارم

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/10/17 توسط احمد
<      1   2   3   4      
قالب وبلاگ