سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران

نجس ترین چیز دنیا

 

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست.

برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها
را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و
تاجش را به او بدهد.

وزیرهم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف
به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین
مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می
گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با
چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر
نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید توباید مدفوع خودت را بخوری!

وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او
می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط
است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد

سپس چوپان به او می گوید:

کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری” !!!!




نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

شریک واقعی زندگی

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند
وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور
داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین
می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این
دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم
خوشبختند .»
 


پیرمرد
برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا
آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به
رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه
در سینی بود.
 

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که
پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می
کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر
فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست
و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ
و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ،
ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند
یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما
عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب داد:

: « منتظر دندانهــــــا !»

 


نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

عشق واقعی

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند:""
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا



نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

دروغهای مادرم

داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود.
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم
و تهی‎دست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم
تا رفع گرسنگی کنیم.
مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به
درون بشقاب من ریخت
و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین
دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را
تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود
می‏رفت.
مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه
توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد
و دو ماهی را جلوی من گذاشت.
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً
خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و
می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا
میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم
بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"
و این دروغ دومی بود که مادرم به من
گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم
که وسایل درس و مدرسه بخریم.
مادرم به بازار رفت و با لباس ‎فروشی به توافق رسید
که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن
مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود
و من در منزل منتظرش بودم.
از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو
پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم
که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای
فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به
من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم
که مادرم با من بیاید.
من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم
ایستاد.
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا
در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که
خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم.
مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.
نگاهم به صورتش
افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر
بنوش."
گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم
به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که
تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.
می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده
کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش
نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.
وقتی مشاهده کرد که وضعیت
ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به
ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و
گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من
تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم.
بر این باور بودم که حالا وقت آن است که
مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم
به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های
مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت.
وقتی به او گفتم که این
کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد
و
گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این
ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه
یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.
وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس
رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را
می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس
گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.
امّا او که نمی‏خواست مرا در
تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این
هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی
رسید.
به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در
کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله
بود.
همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده
است.
وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که
همهء اعضاء درون را می‏سوزاند.
سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که
من می‎‏شناختم.
اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد
و
گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که
مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و
دیگر هرگز برنگشود.
جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.


این سخن
را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎ شان از نعمت وجود مادر برخوردارند.
این
نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.
این سخن را با کسانی
می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند.
همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به
خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش
نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که
مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد

نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد

قندان نقره ای

قندان نقره ای

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی
می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم
خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث
کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من می
دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و
Vikki فقط هم اتاقی هستیم .
حدود یک هفته بعد ،
Vikki پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ "
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر
عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم
که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی
که شما به تهران برگشتید گم شده .
با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود :
 

 

 پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر
صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان
قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان


نوشته شده در تاریخ شنبه 88/10/26 توسط احمد
<      1   2   3   4      >
قالب وبلاگ