زازران


نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/2/23 توسط احمد

 

وقتی سارای 8 ساله شنید که پدر و مادرش درباره ی برادر کوچک ترش صحبت می کنند ، از صحبت های آنها فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. پدر آهسته به مادر گفت :« فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.» سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و قلک کوچکش را از زیر تخت بیرون آورد و آن را شکست ، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد : فقط ? دلار. آهسته از در پشتی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوی پیشخوان انتظار کشید تا پزشک به او توجه کند ولی او سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه دختربچه 8ساله ای شود. دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی پزشک توجهی نمی کرد. حوصله سارا سررفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت . پزشک جاخورد و رو به دخترک کرد و پرسید :«چه می خواهی؟» دخترک جواب داد :« برادرم خیلی مریض است ، می خواهم معجزه بخرم.» پزشک با تعجب پرسید :« ببخشید ؟ ... » دخترک توضیح داد :« برادر کوچک من ، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد ؛ من هم می خواهم معجزه بخرم ، قیمتش چند است؟» پزشک گفت :« متأسفم دخترم ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم...» چشمان سارا پر از اشک شد و التماس کنان گفت :« شما را به خدا ، او خیلی مریض است ؛ بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد ، این هم تمام پول من است . من کجا می توانم معجزه بخرم ؟» مردی که در گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی به تن داشت از دخترک پرسید : « چقدر پول داری ؟» سارا تمام پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت : « آه چه جالب ! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برای برادرت کافی باشد !!» بعد به آرامی دست او را گرفت و ادامه داد :« دوست دارم برادر و والدینت را ببینم .. فکر می کنم معجزه ی برادرت پیش من باشد. » آن مرد ، دکتر آرمسترانگ ، فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود . فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسربچه با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت :« از شما متشکرم . نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود . می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت جراحی از شما تشکر کرده و هزینه آن را پرداخت کنم. » دکتر لبخندی زد و گفت :« هزینه قبلا پرداخت شده و قیمت آن ? دلار بود !!»



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/2/16 توسط احمد

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که این هتل

به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد

اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری

همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه

به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند

و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش

زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند

و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم

و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .

امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه!!!



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/2/14 توسط احمد

 

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که این هتل

به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد

اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری

همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه

به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند

و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش

زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند

و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم

و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .

امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه!!!



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89/2/14 توسط احمد


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند . در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند...

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...

قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند .



نوشته شده در تاریخ شنبه 89/2/4 توسط احمد
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
قالب وبلاگ