فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :غمگینی؟ نه
- مطمئنی ؟ نه
- چرا گریه می کنی ؟ دوستام منو دوست ندارن
- چرا ؟ جون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن ؟ نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی ؟ از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
نوشته شده در تاریخ
شنبه 91/6/4 توسط احمد