سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زازران
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/11/3 توسط احمد

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم
و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروزبرایت در زندگیت افتاد از من تشکر کنی اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی اینطرف و آن طرف می دویدی که حاضرشوی،فکر کردم چند دقیقه ای وقت داری تا بایستی و به من بگویی ((ســـــــلام))
اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار منتظر شدی و برای یک ربع کار نداشتی جز آن که روی صندلی بنشینی،بعد دیدمت که از جا پریدی،خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
به امید آن که شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی،اگر نه عیبی ندارد.
می فهمم و هنوز دوستت دارم.روز خوبی داشته باشی.
دوست و دوستدارت خدا!



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/8/9 توسط احمد

یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد: کهنه قالی میخرم
دسته دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید؟

التماس دعا



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/6/24 توسط احمد

عکسهایی از زازران ..... (عکسهایی از یه باغ دیگه مون)

زمان چیدن آلوی قرمز و زرد

پختن آش رشته

توت ....

بدون شرح ...



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/6/14 توسط احمد

اینم عکسهایی از خانه ما ...

گلهای خونمون

اینم انگورهای خونمون



نوشته شده در تاریخ شنبه 90/5/29 توسط احمد
<      1   2   3   4   5   >>   >