چرا بعضی مواقع....
از سوسک میترسیم اما از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم
ازعنکبوت میترسیم اما از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم
از خفاش شب میترسیم اما از شبی که افکارمون خفاشی میشه نمیترسیم
ازخوب سرخ نشدن سبزی قورمه میترسیم اما از سرخ کردن ادما از خجالت نمیترسیم
ازجانیافتادن خورش میترسیم اما از اینکه هیچ کسی خودش نباشه نمیترسیم
از دیر جوش اومدن اب برای چای میترسیم اما ازجوش اووردن خون ادما نمیترسیم
ازلولو خورخوره های تو فیلما میترسیم اما ازهیولای نفس نمیترسیم
ازتاریکی میترسیم اما از خاموش کردن اخرین شمع توی تاریکی نمیترسیم.
ازگم شدن سکه هامون میترسیم اما ازسکه یه پول کردن دیگران نمیترسیم
ازسرماخوردگی دوستامون میترسیم اما از سرخورده کردن دوستامون نمیترسیم
ازشکستن لیوان میترسیم اما از شکستن دل ادما نمیترسیم
از لکه دار شدن لباسای سفید میترسیم اما از کثیف شدن سفیدی روحمون نمیترسیم.
ازخواب موندن میترسیم اما از عمری که همه به خواب سپری شد نمیترسیم
ازوقت کم اوردن میترسیم اما از هدر دادن وقتی که داریم نمیترسیم
ازدرس پرسیدن و امتحان دادن میترسیم اما از رد شدن تو امتحان اخری نمیترسیم
از اینکه به ما خیانت کنند میترسیم اماازخیانت کردن به خودمون نمیترسیم
ازاینکه دلمون بشکنه میترسیم اما از درب وداغون کردن دل ادما نمیترسیم
از اینکه دلخورمون کنند میترسیم اما از دل خون کردن دیگران نمیترسیم
ازگم کردن راه میترسیم اما از هیچ وقت به هیچ جایی نرسیدن نمیترسیم
از خستگی سفر میترسیم اما از دست خالی رفتن و برگشتن نمیترسیم
از اینکه نادیده گرفته بشیم میترسیم اما از اینکه نادیدنی ها رو نمیبینیم نمیترسیم
از اینکه یه روز تموم بشیم میترسیم اما از این که تاریخ مصرفمون بگذره نمیترسیم
از اینکه آدما فراموشمون کنند میترسیم اما از اینکه خدارو فراموش کنیم نمیترسیم
یاعلی
هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم جلوی درب ورودی مسجد وایساده اما داخل نمیره. به گنبد خیره شده بود. انگار پردهی اشکی چشماشو پوشونده بود و اجازه نمیداد هیج جا رو غیر از گنبد که توی هالهای از نور غرق بود رو ببینه. کفشاشو در آورد و به یه دستش داد و دل فیروزهایشو هم گذاشت توی یه دست دیگش و آروم آروم به طرف گنبد به راه افتاد.حواسم بود که مبادا گم بشه به خاطر همین دستش رو گرفتم و هر جا میرفت با هاش میرفتم. اما اون چشم از گنبد فیروزهای برنمیداشت.
انگار داشت دنبال چیزی میگشت.به طرف چاه عریضه به راه افتادیم.چیزی نداشت
که توی چاه بندازه. همون اطراف یه جایی روی زمین پیدا کرد و نشستیم. از
اونجا میشد گنبد رو به
راحتی تماشا کرد. این قدر محو تماشا بود که اصلا یادش رفته بود که کیه و
کجا هست!!! ازش پرسیدم: "اگه برای فرج آقا از خودش کمک بخوایم یعنی اون
واسطه میشه تا دعای ما به عرش برسه؟" سری تکون داد و گفت: "نمیدونم".
توی دلش پر از غم و غصه بود اما نمیخواست من بویی ببرم به خاطر همین از
بچههایی حرف میزد که سال قبل با هم بودن و حالا به هر دلیلی اینجا
نیستن. اسم تک تک دوستاشو برای آقا آورد. برای همهی دوستاش از آقا چیزای
خوب خواست. پرسید: "چرا این گنبد فیروزهای کبوتر نداره؟ حتی بقیع با
اینکه گنبد نداره ولی کبوتر داره. اصلا همهی گنبدا کبوتر دارن."
جواب دادم: "آخه این گنبد تنها گنبدیه که واسه یه امام زندهاس." همون موقع یه صدا توی گوشم زمزمه کرد: "پس شماها اینجا چه کارهاید؟!!!"
ای منتظر غمگین مباش، قدری تحمل بیشتر گردی بپاشد در افق گویا سواری می رسد
و چه سخت است انتظار آمدنت کشیدن.......
وتنها به امید وصال توست که زنده ایم........
یا مهدی ادرکنی